ریشۀ واژۀ آنتیک واژۀ عربی العَتیق به معنای کهنه است. البتّه ما در فارسی از واژۀ عَتیقه نیز بهره می بریم که ریشه اش عربی است.
ریشۀ واژۀ آنتیک واژۀ عربی العَتیق به معنای کهنه است. البتّه ما در فارسی از واژۀ عَتیقه نیز بهره می بریم که ریشه اش عربی است.
دربارۀ ریشۀ کلمۀ الله اختلاف نظر بسیار است:
معنی الله گفت آن سیبویه یولهون فی الحوائج هُم لَدَیـه
گفت الهنا فی حوائجنا إلیک و التَمَسناها وَجَدناها لَدَیـک
ترجمه: سیبویه دربارۀ معنای الله گفت: الله کسی است که مردم در نیازهای خود شیداوار به سوی او می روند. گفت خدای ما در نیازهایمان به سوی تو روی میآوریم و از تو میخواهیم و آنها را نزد تو مییابیم.
برخی براین باورند که در فارسی واژهای معادل کلمۀ الله نداریم، و هیچ واژهای رساننده همۀ معنای الله نیست؛ زیرا اگر به جای الله «خدا» بگذاریم رسا نخواهد بود، چون خدا مخفّف «خودآی» است و اگر خداوند به کار رود باز رسا نخواهد بود؛ زیرا خداوند یعنی صاحب؛ امّا چنین نیست. در هر زبانی برای معادل الله واژههای زیبایی وجود دارد که از جنبههایی بر زبانهای دیگر برتری دارد. در فارسی نیز اهورامزدا، ایزد، یزدان، کردگار، خدا، خداوند، پروردگار واژگانی زیبایند.
امّا برخی که چندان نگاه خوشبینانهای به اسلام ندارند، این واژه را از ریشۀ بت لات میدانند و اصل الله را اللات میدانند که به الله تغییر شکل داده است.
الک ابزاری است که از سیمهای باریک دارای سوراخهای ریز بافته میشود، در گذشته که جنس الک سیمی نبود و یا الک سیمی نداشتند، پارچه های نازک پنبه ای را به چوب وصل و آرد و چیزهای نرم را برای بیختن از آن رد میکردند. این الک مقاوم نبود و پس از زمانی خراب میشد. به خاطر ناتوانی این الک اصطلاح الکی رایج و نـماد سستی و ناپایداری شد و واژۀ «الکی» ساخته شد.
در مقالۀ آقای علینقی بهروزی در مجلّۀ هنر و مردم (شمارۀ ١۰١ ، صفحۀ ۵۲ ) دربارۀ ریشۀ واژۀ الکی چنین آمده است:
«واژۀ الک افزون بر معنای آردبیز معنای یکی از دو تکّه چوب بازی «اَلَک دولَک» را نیز دارد. در این بازی چوب بزرگ تر را دولک و چوب کوچکتر را الک میگویند.
الک را به هوا انداخته و بی هدف با دولک میزنند تا به فاصله ای دور برود. زننده در هنگام زدن، مقصد مشخّصی ندارد. مقصود او فقط زدن است و جا و هدف افتادن پیدا نیست. شاید اصطلاح الکی از این بازی گرفته شده باشد، یعنی همان گونه که در بازی الک دولک هنگام زدن هدف مشخّصی را در نظر نـمیگیرند و بی اندیشه میزنند، کارهای الکی نیز بدون فکر و بیهدف انجام می شود.»
دلیل همانندی الفبای فارسی و انگلیسی در برخی حروف چیست؟
c ح D د S س L ل N ن
بین این حروف ظاهراً شباهتی نیست؛ امّا به L در انگلیسی و ل در فارسی دقّت کنید. آیا شبیه عصا نیستند؟
درست است که بین س و S امروزه شباهتی نیست؛ از تخیّل خود بهره بگیرید؛ آیا این دو شبیه یک داس نیستند؟ حرف س را بدون دندانه در نظر بگیرید. کمی با آن بازی کنید به شکل S در میآید.
حرف ح در زبان فینیقی یعنی همان زبان لبنان پنج هزار سال پیش جیمل خوانده میشد به معنای شتر و نـمادی از سر یک شتر است؛ ابتدا حروف ج چ ح خ یک حرف آنهم به صورت (ح) بوده. زائدۀ بالای ح را حذف کنید همان C می شود. حرف د ابتدا یک مثلث (دلتا) بوده که بعداً به صورت D در انگلیسی و سایر زبانهای لاتین درآمد و در عربی «د» شد. از تخیّل استفاده کنید و در ذهن خود با شکل حروف بازی کنید یا مدادی در دست بگیرید و حروف را اندکی دستکاری کنید.
به ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت ثخذ ضظغ توجه کنید.
ابجد =ABCD کلمن = KLMN قرشت = QRST ذضظ = Z
شباهت حروف ابجد با ترتیب الفبای لاتین تصادفی نیست؛ البته این چینش در طول زمان به ریخته است. در قرشت و QRST شاید خرده بگیرید و بگویید شین با S هم مخرج نیست؛ امّا توجّه کنید موسی و موشه ؛ اسمیت در انگلیسی و اشمیت در آلمانی؛ ستیودنت در انگلیسی و شتودنت در آلمانی (بنویس) در فارسی که از مصدر (نوشتن) است. اینها همه مثالهای اثبات کنندهای هستند. گاهی شین به سین تبدیل میشود عربها به پنج میگویند (خَمسة)؛ امّا در عبری میگویند: (خَمِش).
الفبا را به صورت نمادهای تصویری فنیقیان اختراع کردند آنگاه توسّط (قَدموس) به یونان رفت و با دگرگونی بسیار به سایر جاهای اروپا رفت. به شوخی گفته میشود کسی که حروف الفبا را به روسیه برد کوله پشتی اش سوراخ شد، حروف ریختند و شکستند و در هم آمیختند و نتیجه این شد که می بینید حروف روسی چه وضعی دارند.
ضمناً الفبای فارسی همان عربی است که بعد از اسلام از پهلوی به عربی تغییر کرد. ایرانیان خط را از عرب گرفتند. عرب نیز پیش از آن از نبطیان و فینیقیان گرفته بود؛ اما ایرانیان خط را زیباتر ساختند و خلیل بن احمد فراهیدی دانشمند ایرانی الاصل در قرن دوم علائم تشدید، سکون، فتحه، کسره، ضمه، تنوین و حروف کشیدۀ (اوی) رابدان افزود. پیش از او ابوالاسود دُؤَلی نیز به فرمان حضرت علی (ع) اصلاحاتی را در خط انجام داده بود. حروف «گ چ پ ژ» را ایرانیان به الفبای خود افزودند و ایکاش برای مخرج v نیز حرفی می افزودند تا بود با بُوَد و شکوه با شِکوِه اشتباه نشود. همانگونه که عربها نیوآ را با حرف فاء سه نقطه مینویسند. (نیڤآ)
«آفرین» از «آفریدن» می آید و بن مضارع آن است. در این صورت یعنی «درود بر تو که کار خوبی آفریدی. یا ای آفریننده کار نیک.»
واژۀ نفرین همان (نه +آفرین) است. نفرین بر تو یعنی «نه آفرین بر تو باد.»
امّا «بارَکَ اللهُ» که ما «باریکَلّا» تلفّظ میکنیم یک واژۀ عربی است به معنای «خدا برکت دهد»؛ «بارَکَ» فعل ماضی در معنای دعا است .
«أَحْسَنْتَ» یعنی «کار خوبی کردی.» و معادل «آفرین» است. برای احترام به شکل جمع «أَحْسَنْتُم.» نیز به کار میرود.
«براوو« هم که از زبانهای غربی است.
نظر دیگری نیز وجود دارد:
آفرین آمیزهای از afri افسون، دعای خیر و vana آرزو و خواست میباشد.
ریشۀ واژۀ آفرین از fri به معنای توجّه نـمودن و خشنود کردن میآید.
هرگاه کسی از جایی که پنهان شده و یا پس از زمانی طولانی از خانه و یا محلّ کارش خارج شود به طنز گفته میشود: «آفتابی شد.»
این سخن در رابطه با کندن قنات است.
ایرانیان از سده های گذشته با وسایل ساده زمین را میکندند و وقتی که به آب میرسیدند اصطلاح «آفتابی شد.» را برای آب زیر زمین به کار می بردند. یعنی نور خورشید به آبی که زمانی طولانی پنهان و دور از آفتاب بود برخورد. پس این اصطلاحِ مقنی ها است.
بعدها مجازاً این اصطلاح برای کسانی که مدّتها پنهان و در گوشهای بودند و بیرون می آمدند به کار رفت.
الف
آش و لاش : بی چیز و داغان
آمار دادن : اطّلاع دادن
آمپر چسبوندن : خشمگین شدن
آنتن : آدم فروش ، جاسوس
آنتی حال زدن : حال کسی را گرفتن
آویزون : بیچاره و ناتوان
آی کیو : باهوش ، برای ریشخند به کار می رود.
اتو کشیده : آدم شق و رق
اس : اس ام اس ، پیامک
اُسکُل : نادانِ سرکار گذاشته شده
اشتب : کوتاه شدۀ اشتباه
افقی شدن : مُردن
اللَّهمَّ بیر بیر : یکی یکی
اَن تیلیت : حال به همزن
اِندِ مرام : خیلی بامعرفت
اوت : پرت
اوشکول : هیچی نفهم
اومد راه بره تک چرخ زد : کارش رو اشتباه انجام داد.
اونایی که واسۀ شما آرزوه، واسۀ ما خاطره س : کاری را که شما آرزوی انجام آن را داری، ما قبلاً انجام داده ایم.
اهل بخیه : معتاد به موادّ مخدّر
ای وَل، ای والله : حرف یا کار شما تأیید است.
ب
با اتیکت : با شخصیت
باتری قلمی : لاغر مردنی
با حال : شوخ و با معرفت
بادمجون واکس کن : علاف، بیکاره، کسی که کارهای بیهوده می کند.
با دنده سنگین رفتن : عجله نداشتن، آرام و با سنگینی راه رفتن
باربی : دختر کمر باریک
ببند گاله رو : خفه شو
بچّه م رو گازه : ترکیبی از دو بهانۀ خانمها برای فرار از صفهایی مانند صف نانوایی : بچّه ام تنها در خانه است، غذایم روی گاز است. این ترکیب برای مسخره کردن بی پایه بودن بهانۀ کسی استفاده می شود.
بچّۀ پاستوریزه : بچّۀ خیلی با ادب که هیچ خطایی نـمیکند.
بچّه مثبت : آدم سر به راه که فقط کارها و حرفهای خوب از او سر می زند.
بَر و بچ : کوتاه شدۀ بر و بچّه ها
برو بکس (بکس) : همان بر و بچ، دوستان و آشنایان از جنس مخالف. مثال: بزن بریم اونجا بر و بکس جمعند.
برو جلو بوق بزن : زیاد حرف نزن
برو دارمت : برو، از تو پشتیبانی میکنم.
بُریدم : نتوانستم
بندری میزنه : گیج است؛ متوجّه نـمیشود.
به خط تعارف رسیده : وقتی سیگار به آخرش میرسد میگویند.
بیلبورد شد : خیلی واضح شد.
پ
پاچه خوار : چاپلوس
پا دادن : پذیرفتن پیشنهاد
پارازیت : حرف بی موقع
پایه بودن : حاضر به همکاری
پدیده : به ریشخند به کسی می گویند که کارهای عجیبی میکند.
پسته خانم : زن بدکاره
پوز زدن : رو کم کردن
پیچوندن : از سر باز کردن و فرار از زیر بار کاری
ت
تابلو : خیلی واضح
تخم داشتن : جرأت داشتن
ترکوندن : کاری را در اوج کمال انجام دادن
تریپ (تیریپ) : تیپ ، قیافه
تریپ زدن : خوش تیپ کردن
تگری شکوفه : حالت تهوّع، بالا آوردن
توپ و تانک : سینه و باسن خانم چاق یا درشت اندام. مثال: عجب توپ و تانکی داره!
تو راه گوز کسی زدن : حال کسی را گرفتن
تو کار کسی بودن : تلاش برای جذب کسی
تو کف چیزی بودن : از چیزی تعجّب کردن
تو کف کسی بودن : به کسی علاقه مند بودن
تی تیش مامانی : نازک رفتار و وسواسی
تیریپ لاو : روابط عاشقانه
تیکّه انداختن : متلک گفتن
تیغی زدن : شرط بندی
ج
جان کوچولو : آدم درشت هیکل
جَوات : بی کلاس
جیب ملّا : جیب بزرگ
جیرجیرک : پر حرف
چ
چایی نخورده پسر خاله شد : فوری صمیمی شد
چاغال : پسر همجنسگرا
چای شیرین : کسی که خودش را برای دیگری لوس و چاپلوسی میکند.
چپو کردن : مال و اموالی را بالا کشیدن. از چپاول به معنی غارت کردن میآید.
چراغ خاموش : مخفیانه
چس کلاس نذار : سریع بیا خودت را لوس نکن
چَلغوز : لاغر دست و پا چلفتی
چمنتم : چاکرتم، مخلصتم، نوکرتم
ح
حسّش نیس : حوصله اش را ندارم
خ
خاک انداز : کسی که خودش را در هر کاری دخالت میدهد.
خالی بند : کسی که دروغ بزرگ میگوید
خبرگزاری : سخن چین
خجسته : بی خیال، خوش خیال
خَز : رفتار و هر چیز زشت و ناجور. از مد افتاده؛ مثال: عجب آدم خزیه!
خط خطی بودن اعصاب : خرد بودن اعصاب
خِفت کردن : زورگیری کردن
خفن : خیلی عالی، خیلی تحسین برانگیز، بی نقص
خلافی داشتن : شکم بزرگ داشتن (اشاره به اینکه ساختمانی قسمتی از پیاده رو یا خیابان را اشغال کند.)
خودش رو اَن می کنه : خودش را با چاپلوسی ضایع میکند.
خونه خالی : جای امن برای انجام کار خلاف
خیار شور : آدم بیمزه
خیالی نیست : اشکالی ندارد
د
داف : دختر جوان که لباس جذّاب تحریک کننده پوشیده است.
دافی : دوست دختر
دُخی : دختر
در دیزی باز بودن : وقت مناسب برای دزدی
دستمالیسم : فرهنگ چاپلوسی
دُمبه : خیلی تنبل
دو دره باز : حقّه باز
دهنش کف کرد : خیلی حرف زد
ر
رادار : جاسوس
راه دادن : پذیرفتن پیشنهاد
را گوزتو ببند : راگوز همان باسن (راهِ گوز) است. برای توهین به دهان نیز گفته می شود.
رَ دَ دَ : به پایان رسیدن
رفیق دُنگ : رفیق صمیمی
روی آنتن رفتن : در جریان قرار گرفتن همه
ریز دیده شدن : برای تحقیر به کار می رود. مثال: خیلی ریز میبینمت: هنوز خیلی کوچکی.
ز
زاخار : مزاحم، چیز ضعیف و بی کلاس
زارت (زرت) : فرز و سریع. مثال: زارتی زد تو گوشم
زاقارت : ضایع، غیر عادی. مثال: این لباست خیلی زاقارته، اوضاع مالی زاقارته.
زلزله : بچّۀ شلوغ کار
س
ساختن خود : معتادان از آن به معنی مصرف مواد مخدر استفاده می کنند، اما در زبان عامیانه به معنی هر نوع خوبی رساندن به خود (یا دیگران) است. مثال: بیا ببرمت رستوران بسازمت (غذا بدم بخوری)
سوتی دادن : حرفی محرمانه را اشتباهاً در جمع مطرح کردن
سه شدن : ضایع و شرمنده شدن
سه سوت : خیلی سریع
سیاه بازی: حقه بازی
سیرابی : آدمی که به پستی سیرابی حیوان است.
سیریش : سمج
سیماش قاتی کرده : دیوانه شده و حالت عادی ندارد.
ش
شاسی بلند : قد بلند
شاخ شدن : پر رو و مدّعی شدن
شاسکول : نادان از همه چیز بی خبر
شصت تیر : با سرعت
شلغم : کنایه از آدم بیبخار و بی اراده
شله زرد : شل و ول
شوخی افغانی : شوخی خطرناک
شوخی شهرستانی : شوخی همراه با زدن
شیرین عسل : چاپلوس
شیمْبَل : جاسازی کردن، مخفی کردن
ص
صاف شدن دهن : تحمّل فشار بیش از حد. مثال: این کار خیلی سنگینه، دهنم صاف شد.
ض
ضایع : خراب
ضد حال : چیز ناخوشایند
ضد حال زدن : گرفتن حال
ع
عُمراً : هرگز
ف
فاب (فابریک) : دوستی که فقط با تو باشد. مثال: مریم فاب منه. (فقط دوست منه.)
فراخ : مؤدّبانۀ کون گشاد است، تن پرور
فَک زدن : زیاد حرف زدن
فک کسی به زمین خوردن : دهان کسی از شدت تعجّب باز ماندن
فنچ (فنچول) : برای تحقیر طرف مقابل استفاده می کنند. دختر کم سنّ و سال
ق
قات زدن : قاتی کردن، عصبانی شدن
قُزمیت : عقب افتاده
ک
کاهگل لقد نـمی-کنم : دارم حرف میزنم، گوش کن.
کف کسی بریدن : برای ابراز تعجّب است؛ مثال: قیمتشُ بفهمی کفِت میبُرّه...
کَل کَل: لجبازی
کم آوردن : اظهار ضعف در برابر کسی یا چیزی
کمپوت هلو : ماشین پر از دختر
گ
گاگول : نفهم
گُرخیدن : ترسیدن
گلابی : تنبل، پَخمه
گوشتکوب : هر چیز به دردنخور قابل حمل؛ مثال: اون گوشکوبتُ (موبایلُ) بده من.
گولاخ : در ترکی یعنی گوش و به آدم درب و داغون و نخراشیده میگویند.
گیر سه پیچ : اصرار بسیار
ل
لایی کشیدن : با سرعت از وسط دو ماشین دیگر رد شدن
م
ما هم بله : ما هم خبر داریم.
مُخ زدن : با کسی صحبتهای شیرین گفتن به منظور گول زدن او
ن
نا فُرم : بد شکل
نـمودن : وقتی کسی بیش از حد خودشیرینی میکند و دیگران را آزار می دهد؛ به او میگویند: نـمودی مارُ!
نَـموره : کمی
ه
هاگیر واگیر : گیر و دار
هَپَلی : آلوده و شلخته
ی
یول : خیلی نفهم
چرا هنگام اشک دروغین میگوییم «اشکِ تـمساح»؟!
تـمساح شکار خود را نـمیجَود بلکه آن را قورت میدهد و پیش میآید که شکار نگونبختی که بلعیده شده است غدّههای اشکریز تـمساح را که برای شست و شوی چشم اوست در هنگام بلعیده شدن فشار میدهد و چشم تـمساح اشک میریزد و به نظر میرسد که تـمساح بر شکار خود میگرید. این در میان مردم زبانزد شده است؛ چون کُشنده و گرینده بر کُشته یکی است و آن تـمساح است.
دو نظر در این باره هست:
هر کار بی نظم و ترتیبی به آش شله قلمکار تشبیه می شود.
ناصرالدین شاه قاجار سالی یک روز نذری را ادا می کرد. به فرمان او دوازده دیگ آش بار می گذاشتند که از تکّه های گوشت چهارده گوسفند و سبزیها و انواع خوردنی ها ساخته می شد. شاهزادگان و همسران شاه و بزرگان در این آشپزان حضور داشتتند و همه به کارهای پخت و پز می پرداختند. هرکس کاری انجام می داد تا آش آماده شود. چون این آش ترکیب ناهمگونی از چند گونه خوردنی بود، بنابراین هر کاری را که ترکیب ناموزون داشته باشد به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.