نام‌شناسی و ریشۀ واژه‌ها

این مطالب بخشی از کتاب دانشنامۀ نام‌ها و واژه‌ها نوشته اینجانب است. با ذکر منبع استفاده از این مطالب بدون اشکال است.

نام‌شناسی و ریشۀ واژه‌ها

این مطالب بخشی از کتاب دانشنامۀ نام‌ها و واژه‌ها نوشته اینجانب است. با ذکر منبع استفاده از این مطالب بدون اشکال است.

نام‌شناسی و ریشۀ واژه‌ها

عادل اشکبوس
استاد دانشگاه و دبیر دبیرستان‌های تهران
زبان‌شناس و پژوهشگر در ریشه‌یابی نام‌ها و واژه‌ها
دارای بیش از 50 تألیف از جمله بزرگ‌ترین فرهنگ کاربردی فارسی به عربی

اسرائیل لقب حضرت یعقوب (ع) است. دربارۀ ریشۀ نامگذاری اسرائیل چندین سخن گوناگون وجود دارد:

نظر اسلام

لقب اسرائیل، در قرآن چند جا برای یعقوب آمده است. همچنین سوره‌ای به نام «اسراء» در قرآن هست که نام دیگر آن «بنی اسرائیل» است.

محمّد بن جریر طبری آن را برگرفته از سری (به معنای حرکت در شب) دانسته و می‌گوید:

چون اختلاف میان یعقوب و برادرش عیص ایجاد شد، یعقوب از فلسطین گریخت و به سوی (فدان آرام) رهسپار شد و شب­ها راه می‌رفت و روزها پنهان می‌شد اسرائیل نامیده شد.

در روایتی منسوب به امام صادق (ع) آمده است: 

اسرائیل به معنای عبدالله است؛ زیرا «اسرا» به معنای «عبد» است و «ایل» هم نام خدا می‌باشد.

در روایت دیگر آمده است که «اسرا» به معنای «نیرو» است و ایل نیز «خدا» است و معنای اسرائیل «نیروی خدا» می­باشد.

نظر یهود

اسرائیل به معنای «آنکه با ئیل یعنی خدا کشتی گرفت.»، «آنکه بر ئیل (خدا) پیروز شد.» و «آنکه همراه ئیل (خدا) حکمروایی کرد.»

 لقب یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم بود. داستان نامگذاری وی در عهد عتیق، پیدایش ۳۲:۲۸ چنین آمده است:

و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می‌گرفت و چون او دید که بر وی غلبه نـمی‌یابد، کف ران یعقوب را لـمس کرد، وکف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. پس گفت: «مرا رها کن زیرا که فجر می شکافد.» گفت: «تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم.» به وی گفت: «نام تو چیست؟» گفت: «یعقوب.» گفت: «از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل، زیرا که با خدا (الوهیم) و با انسان نبرد کردی و پیروزی یافتی.» و یعقوب به او گفت: «مرا از نام خود آگاه ساز.» گفت: «چرا نام مرا می‌پرسی؟» و او را در آنجا برکت داد و یعقوب آن مکان را «فنیئیل» نامیده، گفت: «زیرا خدا (الوهیم) را روبرو دیدم و جانم رستگار شد.»

اگر نام «اسرافیل» را پیوند «سراف+ ئیل» ببینیم و بخش دوم «ئیل» را که در زبان عربی به معنای «خدا» است جدا کنیم؛ واژۀ «سراف» نزدیک به خوانش اوستایی «سروش» یعنی «سرو» sru است.

در گویش فارسی خوارزمی، سروش را «اسروف» می­خوانند (کتاب آثارالباقیة، 74) که مانند اسرافیل است.

تلفّظ درست «اُستُوا»، «اِستِواء» است در فارسی همزۀ آخر کلماتی مانند زهراء، ابتداء، انتهاء، صحراء و شهلاء را می­اندازیم. پس اِستِواء را استوا می­نویسم. اما اُستُوا تلفظ نادرست این کلمه است. این مشکل الفبای ماست که کسی در اندیشۀ اصلاح آن نیست و موجب می­شود در بسیاری از موارد کلمات نادرست ادا شوند. چون ما حرکت­گذاری انجام نـمی­دهیم لذا این مشکل کاملاً طبیعی است.

نـمی­دانیم دیااُکو نخستین شاه ماد است یا دَیّااُکو؟

جُنوب درست است یا جَنوب؟

شُمال است یا شِمال یا شَمال؟

مِعده یا مَعِده؟

چِنین یا چُنین؟

مَحْوَطه یا مُحَوّطه؟

و صدها مثال دیگر.

استوا یعنی مساوی بودن و مصدر ثلاثی مزید است.

اِستَوی ، یَستوی ، استواء بر وزن اِفْـتَـعَـلَ، یَفتـَعِلُ، اِفتِعال از باب افتعال و ثلاثی مزید است.

این واژه که از پارسی به عربی به صورت استاذ وارد شده است، در فارسی میانه به صورت awestad بوده و شاید از ریشۀ ایستادن (اِستادن) گرفته شده باشد. استاد کسی است که می ­ایستد و به دانشجویان نشسته اش درس می دهد.

استاد در عربی به صورت أُستاذ در آمده و جمع آن أَساتِذَة است ولی در فارسی جمع آن اساتید است.

انگلیسی: ایزIs    ایتالیایی: اِ è        پرتغالی: اِ é        اسپانیایی: اِس es             رومانیایی: یِستِه este

هلندی: ایس is    هندی: هِه है    لیتوانی: اِستی      اسلاو: جِستی                  سانسکریت: اَستی

آلمانی: ایزتist    فرانسه: اِ est      کردی: هَس        

ریشه ­اش «اَژدَرها» است. اژدرها به مار بسیار بزرگ گفته ­اند. اژدرها مفرد است.

در اصل «آب زُقّه» بوده است. (غیاث اللُّغات صفحۀ 14) زُقّه در عربی یعنی دانه و آن است که پرنده از گلو بر می­آورد و در دهان جوجه می­ اندازد و نیز دارویی است که با شیر مادر در دهان کودک ریزند. حرف ب در آب زُقّه افتاده است؛ درست مانند «آخور» که آن هم «آب خور» بوده است.

آزوقه را آذوقه هم نوشته ­اند که بهتر است با ز نوشته شود.

هرگاه کسی از دارایی دیگری ببخشد، این سخن درباره­اش گفته می­شود. خلیفه نیز هارون الرشید عبّاسی و وزیرش جعفر برمکی است.

در کتاب «داستان های امثال نوشتۀ مرتضویان، از عرب تا دیالمه، تاریخ تمدن اسلام نوشتۀ جرجی زیدان چنین داستانی آمده است:

عبدالملک بن صالح از بزرگان خاندان بنی عباس بود که مردی دانشمند و پرهیزکار بود. وی پیش از به خلافت رسیدن هارون الرشید به فرمان هادی، خلیفۀ وقت، حاکم موصل بود ولی پس از دو سال، در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر بدگویی مخالفان از حکومت بر کنار و در بغداد خانه نشین شد.

وی چون دستی گشاده داشت پس از چندی بدهکار شد. ولی عزّت نفس نـمی­گذاشت که از هر مقامی درخواست کمک کند. از سوی دیگر چون از بخشندگی جعفر برمکی، وزیر توانای هارون الرشید آگاه بود و می­دانست که جعفر برمکی مردی دانشمند است و قدر دانشمندان را بهتر می­داند نیمه شبی با چهرۀ بسته راه خانۀ جعفر برمکی را در پیش گرفت و اجازۀ ورود خواست.

اتّفاقاً در آن شب جعفر برمکی با گروهی از دوستان و محارم خود بزم شرابی ترتیب داده بود. هنگامی که پیشخدمت مخصوص سر در گوش جعفر کرد و گفت  عبدالملک بر در سرای است و اجازۀ حضور می­خواهد. جعفر وی را دوست صمیمی خود عبدالملک پنداشت و اجازۀ ورود داد.

هنگامی که عبدالملک صالح وارد شد و جعفر برمکی او را دید، چنان منقلب شد که از جای خود جهید و بر پا ایستاد. می­گساران باده بریختند و گل­عذاران به پشت پرده گریختند، رامشگران نیز دست از چنگ و رباب برداشتند و پا به فرار گذاشتند.

عبدالملک چون آشفتگی جعفر را دید با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد تا مُغنّیان بنوازند و ساقیان جام شراب را در گردش آورند.

جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش شرمنده شد و پس از ساعتی اشاره کرد تا بساط شراب را برچیدند و همۀ حاضران را مرخّص کرد. سپس بر دست و پای عبدالملک بوسه زد و گفت: از این که بر من منّت نهادی و بزرگواری کردی بی­اندازه شرمنده و سپاسگزارم. اکنون هر چه بفرمایی به جان خریدارم.
عبدالملک پس از شرح مقدّمه­ای حال خود باز گفت و از جعفر برمکی درخواست یاری کرد. جعفر بی­درنگ و با گشاده­رویی این درخواست و چند درخواست دیگر عبدالملک را برآورده کرد و صبح آن شب عبدالملک در حالی که بسیار خوشحال بود خانۀ جعفر را ترک کرد.

بامدادان جعفر برمکی به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید یافت. خلیفه به جعفر گفت: پیداست که امروز خبر مهمّی داری. جعفر گفت: آر ، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانۀ من آمد و تا صبح با یکدیگر گفتگو کردیم. هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با خشم گفت: این پیر هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقّع نابجایی داشته است.

جعفر با خونسردی پاسخ داد: اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند اعتراف خواهند کرد. آن­­گاه داستان بزم و شراب و حضور غیر مترقّب عبدالملک و همۀ داستان پیش آمده را بازگو کرد.

خلیفه با شنیدن سخنان جعفر بسیار تحت تأثیر واقع شد و گفت: از عمویم بعید به نظر می رسید که تا این اندازه جوانـمردی نشان دهد. از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زائل شد.

جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت: ضمن گفتگو معلوم شد که پیرمرد در این اواخر مبلغ قابل توجّهی بدهکار شده است که دستور دادم قرض­هایش را بپردازند. هارون الرشید به شوخی گفت: قطعاً از کیسۀ خودت .

جعفر با لبخند گفت: «از کیسۀ خلیفه بخشیدم.» چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده این گونه جسارتی سر بزند. هارون الرشید که جعفر برمکی را بسیار می­داشت چیزی نگفت و با درخواستش موافقت کرد.

جعفر دوباره سر برداشت و گفت: چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارجش بسیار است مبلغی هم برای تأمین آینده­اش حواله کردم. هارون الرشید به شوخی گفت: این مبلغ را حتماً از کیسۀ شخصی بخشیدی. جعفر پاسخ داد: چون از اعتماد کامل برخوردار هستم؛ از کیسۀ خلیفه بخشیدم.

هارون الرشید لبخندی زد و گفت: این را هم قبول دارم، به شرط آن که دیگر گشادبازی نکرده باشی.
جعفر گفت: امیرالمؤمنین بهتر می­دانند که عبدالملک آفتاب لب بام است و دیر یا زود غروب می­کند. آرزو داشت که واپسین سال­های عمرش را در جوار مرقد پیامبر اسلام (ص) بگذراند. نتوانستم این خواهش دل رنجور را برآورده نکنم. لذا فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام او صادر کردم. هارون به خود آمد و گفت: راست گفتی، عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی.
جعفر پس از قدری تأمّل ادامه داد: ضمناً نیز وعدۀ قبول دادم. هارون گفت  با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی، قطعاً آخرین آرزوی او را هم از کیسۀ خلیفه بخشیدی؟

جعفر برمکی رندانه پاسخ داد: اتّفاقاً بخشش در این مورد به ویژه جز از کیسۀ خلیفه عملی نبود؛ زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نائل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آیندۀ خلیفه، در نظر گرفتم.

هارون گفت: تو نزد من به قدری گرامی هستی که آنچه از جانب من تعهّد کردی همه را یکسره می­پذیرم؛ برو از هم اکنون ترتیب کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه بفرست.

این اصطلاح دربارۀ کسانی به کار می رود که ناگهان و سخت خشمگین شده و ناهنجار رفتار می کنند.

این سخن از اصطلاحات آهنگران است. در کورۀ آهنگری که برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن لازم است که درجۀ گرما کم­کم بالا رود؛ زیرا آهن این ویژگی را دارد که اگر ناگهان در گرمای بسیار قرار بگیرد، سخت گداخته شده و سپس با صدای ترسناکی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می­شود، یعنی «از کوره در می ­رود.»

در داستانها هر صفتی از صفت­های انسانی را به جانوری نسبت می ­دهند. نیرنگ به روباه، بی­رشکی به گراز، کینه توزی به مار، نجابت به اسب، نادانی به خر، تقلید به میمون، وفا داری به سگ، درنده خویی به گرگ، بی ارادگی به بز، دلاوری به شیر و ...

امّا اینکه از تعجّب شاخ در بیاوریم؛ چرا این سخن زبانزد شده است؟ زیرا شاخ تنها برای جانور است و زیبنده آن است. اگر انسانی شاخ داشته باشد مایۀ شگفتی بی مانندی است. در اینجا باژگونگی شده و انسان به جانور همانند شده است.