نام‌شناسی و ریشۀ واژه‌ها

این مطالب بخشی از کتاب دانشنامۀ نام‌ها و واژه‌ها نوشته اینجانب است. با ذکر منبع استفاده از این مطالب بدون اشکال است.

نام‌شناسی و ریشۀ واژه‌ها

این مطالب بخشی از کتاب دانشنامۀ نام‌ها و واژه‌ها نوشته اینجانب است. با ذکر منبع استفاده از این مطالب بدون اشکال است.

هرگاه کسی از دارایی دیگری ببخشد، این سخن درباره­اش گفته می­شود. خلیفه نیز هارون الرشید عبّاسی و وزیرش جعفر برمکی است.

در کتاب «داستان های امثال نوشتۀ مرتضویان، از عرب تا دیالمه، تاریخ تمدن اسلام نوشتۀ جرجی زیدان چنین داستانی آمده است:

عبدالملک بن صالح از بزرگان خاندان بنی عباس بود که مردی دانشمند و پرهیزکار بود. وی پیش از به خلافت رسیدن هارون الرشید به فرمان هادی، خلیفۀ وقت، حاکم موصل بود ولی پس از دو سال، در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر بدگویی مخالفان از حکومت بر کنار و در بغداد خانه نشین شد.

وی چون دستی گشاده داشت پس از چندی بدهکار شد. ولی عزّت نفس نـمی­گذاشت که از هر مقامی درخواست کمک کند. از سوی دیگر چون از بخشندگی جعفر برمکی، وزیر توانای هارون الرشید آگاه بود و می­دانست که جعفر برمکی مردی دانشمند است و قدر دانشمندان را بهتر می­داند نیمه شبی با چهرۀ بسته راه خانۀ جعفر برمکی را در پیش گرفت و اجازۀ ورود خواست.

اتّفاقاً در آن شب جعفر برمکی با گروهی از دوستان و محارم خود بزم شرابی ترتیب داده بود. هنگامی که پیشخدمت مخصوص سر در گوش جعفر کرد و گفت  عبدالملک بر در سرای است و اجازۀ حضور می­خواهد. جعفر وی را دوست صمیمی خود عبدالملک پنداشت و اجازۀ ورود داد.

هنگامی که عبدالملک صالح وارد شد و جعفر برمکی او را دید، چنان منقلب شد که از جای خود جهید و بر پا ایستاد. می­گساران باده بریختند و گل­عذاران به پشت پرده گریختند، رامشگران نیز دست از چنگ و رباب برداشتند و پا به فرار گذاشتند.

عبدالملک چون آشفتگی جعفر را دید با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد تا مُغنّیان بنوازند و ساقیان جام شراب را در گردش آورند.

جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش شرمنده شد و پس از ساعتی اشاره کرد تا بساط شراب را برچیدند و همۀ حاضران را مرخّص کرد. سپس بر دست و پای عبدالملک بوسه زد و گفت: از این که بر من منّت نهادی و بزرگواری کردی بی­اندازه شرمنده و سپاسگزارم. اکنون هر چه بفرمایی به جان خریدارم.
عبدالملک پس از شرح مقدّمه­ای حال خود باز گفت و از جعفر برمکی درخواست یاری کرد. جعفر بی­درنگ و با گشاده­رویی این درخواست و چند درخواست دیگر عبدالملک را برآورده کرد و صبح آن شب عبدالملک در حالی که بسیار خوشحال بود خانۀ جعفر را ترک کرد.

بامدادان جعفر برمکی به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید یافت. خلیفه به جعفر گفت: پیداست که امروز خبر مهمّی داری. جعفر گفت: آر ، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانۀ من آمد و تا صبح با یکدیگر گفتگو کردیم. هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با خشم گفت: این پیر هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقّع نابجایی داشته است.

جعفر با خونسردی پاسخ داد: اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند اعتراف خواهند کرد. آن­­گاه داستان بزم و شراب و حضور غیر مترقّب عبدالملک و همۀ داستان پیش آمده را بازگو کرد.

خلیفه با شنیدن سخنان جعفر بسیار تحت تأثیر واقع شد و گفت: از عمویم بعید به نظر می رسید که تا این اندازه جوانـمردی نشان دهد. از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زائل شد.

جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت: ضمن گفتگو معلوم شد که پیرمرد در این اواخر مبلغ قابل توجّهی بدهکار شده است که دستور دادم قرض­هایش را بپردازند. هارون الرشید به شوخی گفت: قطعاً از کیسۀ خودت .

جعفر با لبخند گفت: «از کیسۀ خلیفه بخشیدم.» چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده این گونه جسارتی سر بزند. هارون الرشید که جعفر برمکی را بسیار می­داشت چیزی نگفت و با درخواستش موافقت کرد.

جعفر دوباره سر برداشت و گفت: چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارجش بسیار است مبلغی هم برای تأمین آینده­اش حواله کردم. هارون الرشید به شوخی گفت: این مبلغ را حتماً از کیسۀ شخصی بخشیدی. جعفر پاسخ داد: چون از اعتماد کامل برخوردار هستم؛ از کیسۀ خلیفه بخشیدم.

هارون الرشید لبخندی زد و گفت: این را هم قبول دارم، به شرط آن که دیگر گشادبازی نکرده باشی.
جعفر گفت: امیرالمؤمنین بهتر می­دانند که عبدالملک آفتاب لب بام است و دیر یا زود غروب می­کند. آرزو داشت که واپسین سال­های عمرش را در جوار مرقد پیامبر اسلام (ص) بگذراند. نتوانستم این خواهش دل رنجور را برآورده نکنم. لذا فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام او صادر کردم. هارون به خود آمد و گفت: راست گفتی، عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی.
جعفر پس از قدری تأمّل ادامه داد: ضمناً نیز وعدۀ قبول دادم. هارون گفت  با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی، قطعاً آخرین آرزوی او را هم از کیسۀ خلیفه بخشیدی؟

جعفر برمکی رندانه پاسخ داد: اتّفاقاً بخشش در این مورد به ویژه جز از کیسۀ خلیفه عملی نبود؛ زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نائل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آیندۀ خلیفه، در نظر گرفتم.

هارون گفت: تو نزد من به قدری گرامی هستی که آنچه از جانب من تعهّد کردی همه را یکسره می­پذیرم؛ برو از هم اکنون ترتیب کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه بفرست.

این اصطلاح دربارۀ کسانی به کار می رود که ناگهان و سخت خشمگین شده و ناهنجار رفتار می کنند.

این سخن از اصطلاحات آهنگران است. در کورۀ آهنگری که برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن لازم است که درجۀ گرما کم­کم بالا رود؛ زیرا آهن این ویژگی را دارد که اگر ناگهان در گرمای بسیار قرار بگیرد، سخت گداخته شده و سپس با صدای ترسناکی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می­شود، یعنی «از کوره در می ­رود.»

در داستانها هر صفتی از صفت­های انسانی را به جانوری نسبت می ­دهند. نیرنگ به روباه، بی­رشکی به گراز، کینه توزی به مار، نجابت به اسب، نادانی به خر، تقلید به میمون، وفا داری به سگ، درنده خویی به گرگ، بی ارادگی به بز، دلاوری به شیر و ...

امّا اینکه از تعجّب شاخ در بیاوریم؛ چرا این سخن زبانزد شده است؟ زیرا شاخ تنها برای جانور است و زیبنده آن است. اگر انسانی شاخ داشته باشد مایۀ شگفتی بی مانندی است. در اینجا باژگونگی شده و انسان به جانور همانند شده است.

هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری سازگاری نباشد، از این عبارت برای نشان دادن رابطه آنان استفاده می­شود.

در گذشته که لوله­ کشی آب نبود، مردم برای تهیّۀ آب از رودخانه، چشمه و قنات استفاده می­کردند؛ مردم در حوض­ها و آب ­انبارهای خود آب پر می ­کردند و از آن برای نوشیدن و شستن و پاکیزگی استفاده می­ کردند.

گرفتن آب بیشتر در شب انجام می­شد؛ زیرا در شب کسی ظرف­ها یا لباس­های کثیف خود را کنار جوی نـمی ­شست و آب جوی بهتر بود.

هنگامی که اوّل هفته یا اوّل ماه نوبت آب می­شد و آب در جوی­ها راه می ­افتاد هرکس تلاش می­کرد پیش از اینکه آب قطع شود، زودتر آب خود را بگیرد و سر و صدای زیادی راه می ­افتاد.

در روستاها که آبیاری کشتزارها نیز مطرح بود، وضعیّت بدتر بود و گاهی با هم درگیر می­شدند. برای جلوگیری از درگیری سعی می­کردند از جویی آب بردارند که با شریکشان درگیری نداشته باشند و مثل آبشان در یک جوی نـمی­رود از همین جا ریشه گرفته است.

به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می گویند : «از این ستون به آن ستون فَرَج است.» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایۀ رهایی و پیروزی تو شود.

مردی گناهکار در آستانۀ دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواستۀ مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم. من قول می دهم بازگردم.»

فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردمان تـماشاگر گفت:

«چه کسی این مرد را ضمانت می­ کند؟»

ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت:

«‌ای مردم شما می­دانید که من در این شهر بیگانه­ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و  بازگردم.» ناگه یکی از میان مردمان گفت: «‌من ضامن می­شوم. اگر نیامد به جای او مرا بکشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محکوم نیامد.

 ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست کرد: «‌مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: «چرا؟»‌ گفت: «از این ستون به آن ستون فرج است.»

پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محکوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن  این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.

آدینه در اصل آذینه روز بوده است. ایرانیان خودشان را در روز پایانی هفته می­ آراستند و به گردش و مهمانی می ­رفتند. آدینه همان آذینه است. ما امروزه تلفّظ ذال را در فارسی نداریم. ذال به دال تبدیل شده است. عرب این روز را جُمُعَة نامیده یعنی روز گردهمایی. تبدیل ذال به دال یا ز در فارسی امروز نمونه دارد؛ مانند:

ذانستن (دانستن در فارسی/

زانستن در کُردی و تالشی)/

ذاماد (داماد در فارسی/ زاما یا زاوا در کُردی)

شاید واژه «آخوند» کوتاه شدۀ «آقا خواند» باشد. «آقا» به «آ» و  «خواند» به «خوند» تبدیل شده است. سپس «آقاخواند» به  «آقاخوند» تبدیل شده و «آقا خوند» به «آخوند» تغییر کرده است.

پس آخوند یعنی «آقایی که می تواند بخواند.» از زنجیرۀ پادشاهی صفوی به بعد که مذهب ارزش بسیار یافت و پیشوایان دینی جایگاه والایی یافتند کم­کم سواد در دانش­های مذهبی نـمایان شد و هرکه در جهان دانش فرو می­رفت، از راه دانش دینی بود که ارج می­یافت و نـمود این واژه در این دوره بس نـمایان است.

ضمناً خود واژۀ «آقا» فارسی نیست. احتمالاً این واژه مغولی یا ترکی است و هر واژه­ای که قاف دارد ترکی، مغولی، عربی و یا مُعَـرَّب (عربی شده) می­باشد.

کلمات دارای حرف قاف دریکی از این گروه­ها واقع می­شوند:

دارای ریشۀ عربی. در این صورت تشخیص آنها آسان است؛ زیرا دارای سه حرف اصلی و وزن هستند و به سادگی چندین هم­خانواده برای آنها ردیف می­کنید؛ مانند: تقدیر 

هم­خانواده­هایش: مقدّر/ اقتدار / قدرت / قدیر / قادر / قدر / مقتدر و ...»

وزن تقدیر هم تفعیل است.

دارای ریشه مغولی:  قلدر / قلچماق /قُـرُمساق

دارای ریشه ترکی:    قزل آلا / قره قروت /قره قاتی /اتاق

یک واژه روسی :      قوری

معرَّب (دارای ریشه فارسی اما عربی شده): قهرمان معرب کهرمان / خندق معرّب کنده یا کندک/قند معرّب کند/ قباد معرب کَواذ

دارای غلط املایی: قورباغه درست آن غورباغه است.

کوتاه شدن (تخفیف) در واژه­ها پدیده­ای طبیعی است. برای نـمونه هفده یا هیفده در ریشه «هَفت ده» و هجده در اصل «هشت ده »و دویست در ریشۀ «دوی سَد» بوده­اند. خراسان در اصل «خْــوَرآستان» بوده یعنی سرزمین برآمدن خورشید. مازندران، «ماز اَندَر آن» بوده یعنی «سرزمینی که پیچ و خم در آن است». «بَلبَشو» در اصل «بِــهـِل و بشو» یعنی «بگذار و برو» بوده است. این مثال­ها نوشته شد تا تبدیل «آقا خواند» به «آخوند » توجیه شود  و با خواندن این چند مثال با این شیوه کوتاه شدن کلمات آشنا شوید.

توضیحات دایرة المعارف بزرگ اسلامی در بارۀ واژۀ آخوند چنین است:

(جلد: ۱، شماره مقاله: ۱۰۸، از محمّدعلی مولوی) از این قرار است: آخوند: واژه‌ای فارسی به معنای دانشمند، پیشوای دینی و معلّم. دربارۀ اشتقاق این کلمه آراء مختلف آورده‌اند: پاوْل هُرن در «اساس اشتقاق فارسی» آن را از پیشوند «آ» + «خواند» (از فعل خواندن) مرکّب دانسته (صفحۀ ۳)؛ رَدْلُف «خوند» را در این کلمه، مخفّف «خداوند» دانسته، مانند «خاوند» و جزء «خوند» در اسامی میرخوند و خوندمیر (نگاه کنید به: ایرانیکا)؛ محمّد قزوینی جزء اوّل کلمه را مخفّف «آقا» گفته (یادداشت­ها، ۱/۱) و دهخدا نیز آن را مخفّف «آغا»، و «خوند» را مخفّف «خداوندگار» دانسته است (لغت‌نامه).

زکی ولیدی طوغان، پژوهشگر ترک در مقاله‌ای که در اسلام آنسیکلوپدیسی نوشته است این کلمه را تلفّظ و تحریفی از آرْخون یا آرگون یونانی، که عنوان روحانیون مسیحی و رؤسای کلیسای نسطوری بوده و در سرزمین­های آسیایی رواج داشته، دانسته است. هیچ‌یک از این اشتقاقات خالی از اشکالات تاریخی و زبان‌شناسی نیست و هنوز توافق کلّی بر سر اصل و ریشه این کلمه حاصل نشده است.

این کلمه به معنای دانشمند و پیشوای دینی و معلم، در اغلب لهجه‌های ترکی وارد شده (افندی، ۶؛ ردهاوس، ۴۷) و در اویغوری جدید به صورت «آخنیم» عنوانی است که در خطاب مؤدّبانه به اشخاص داده می‌شود (اسلام آنسیکلوپدیسی). در میان مسلمانان چین نیز به صورت آهونگ به معنای «امام مسجد» به کار می‌رود. (دولون، ۴۳۹)

آتش به شکل­ های آتَش، آتِش،آتیش، آذَر به کار رفته است.

در کردی شمالی آوِر و آیِر و در کردی جنوبی آگِر می­ گویند.

در پهلوی آتش را آتَخش می‌گفتند.

در زبان اوستایی آتَرش گفته می­ شده؛ در پهلوی آتور به کار رفته است.

 هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری سازگاری نباشد، از این عبارت برای نشان دادن رابطه آنان استفاده می­شود.

در گذشته که لوله­کشی آب نبود، مردم برای تهیّۀ آب از رودخانه، چشمه و قنات استفاده می­کردند؛ مردم در حوض­ها و آب­انبارهای خود آب پر می­کردند و از آن برای نوشیدن و شستن و پاکیزگی استفاده می­کردند.

گرفتن آب بیشتر در شب انجام می­شد؛ زیرا در شب کسی ظرف­ها یا لباس­های کثیف خود را کنار جوی نـمی­شست و آب جوی بهتر بود.

هنگامی که اوّل هفته یا اوّل ماه نوبت آب می­شد و آب در جوی­ها راه می­افتاد هرکس تلاش می­کرد پیش از اینکه آب قطع شود، زودتر آب خود را بگیرد و سر و صدای زیادی راه می­افتاد.

در روستاها که آبیاری کشتزارها نیز مطرح بود، وضعیّت بدتر بود و گاهی با هم درگیر می­شدند. برای جلوگیری از درگیری سعی می­کردند از جویی آب بردارند که با شریکشان درگیری نداشته باشند و مثل آبشان در یک جوی نـمی­رود از همین جا ریشه گرفته است.

آبشار : آب + شار (بن مضارع شاریدن به معنای ریختن) = ریزش آب، جایی که آب می ­ریزد.