در بارۀ ریشۀ نامگذاری آمل نظریّههای گوناگونی وجود دارد:
- آمل از نام قوم آمارد گرفته شده است. { آمارد !آمُــرد !آمُــل } آمل نام یکی از اقوام ساکن کرانه جنوبی دریای مازندران بودهاست. نام آمل را دگرگونشده نام آمارد دانستهاند. واژه آمل که گونه دیگر آن آموی است، شاید از قبیله باستانی آمردها یا آماردها گرفته شدهاست. تاریخنویسان باستانی غربی نام این قبیله را مَردی (mardio) یا آمَردی (Amardio) آوردهاند. آماردها قومی نیرومند و جنگجو بودند و سرزمین کنونی آمل را به عنوان مرکز خود برگزیدند و نام خود را بر آن نهادند و بعدها واژه «آماردها» با گذر زمان به آملد، آمرد و «آمل» تبدیل شد.
پورداود نوشته است: «آمیانوس Ammianus در حدود سال ۳۶۰ میلادی کتاب خود را نوشت؛ وی و چند تن دیگر در طی جغرافیا و تاریخ روزگار هخامنشیان و سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان از قومی به نام مَردوی Mardoi یا آمَردُی Amardoi نام میبرند که در کنارۀ دریای مازندران میزیستند و تیرهای از همین مردم در آسیای مرکزی، نزدیکی مرو رود جیحون (آمویه) بسر میبردند.»
- نظر دوم بیشتر شبیه افسانه است تا واقعیّت. از سرزمین دیلم دو برادر اشتاد و یزدان به سوی خاور راهی شده و در کنار رودخانۀ هرهز روستایی برای خود ساختند و در آنجا زندگی میکردند که نخستین را اشتاد رستاق و دومی را یزدان رستاق نامیدند. پس از مدّتی اشتاد صاحب دختری شد که در زیبایی بیمانند بو وقتیکه دختر به سنّ نوجوانی رسید، شبی به خواب پادشاه بلخ فیروزشاه که تبرستان نیز از قلمرو پادشاهی او بود آمد و فیروزشاه در خواب شیفتۀ آن دختر شد. دگر روز فرمان داد به همۀ فرمانداران نامه بنویسند که اگر دختری را به نشانههای داده شده یافتند، به دربار بلخ بفرستند و پاداش خوبی بگیرند. مدّتها گذشت و از دختر نشانی پیدا نشد، ناچار پادشاه جوان دانایی به نام مهرفیروز را برای یافتن آن دختر روانه ساخت. مهرفیروز بسیار تلاش کرد، ولی نشانی از دختر نیافت؛ پس از رنج بسیار در کنار رودخانهای در اهلم به دختری برخورد که دارای همان نشانهها بودد با دختر به خانهاش رفت و از پدر دختر خواستگاری کرد که آنها با موافقت برادر بزرگتر یزدان به این امر خشنود شدند. مهرفیروز به وسیلۀ حاکم شهر توسان به پادشاه بلخ پیدا شدن دختر را خبر داد؛ پادشاه هدایا و جواهرات زیادی برای سفر دختر فرستاد و دختر را با احترام بسیار به بلخ بردند. پادشاه پس از دیدن دختر پی برد که او بسیار زیباست و همتا ندارد؛ پس از گفتگوی بسیار از دختر پرسید: چشمان زنان سرزمین شما خوبتر و دهان آنان خوشبوتر و اندام نرمتر است، دلیل چیست؟ دختر پاسخ داد: آنچه شاهنشاه جهان پرسیدند که چشمان شما چرا سیاه است؟ دلیل آن است که هر بامداد که برمیخیزیم چشمان ما به سبزهها می افتد و نرمی بدن از آن است که در زمستان پارچه ابریشم و در تابستان کتان میپوشیم و خوشی بوی دهان از آن است که گیاهی هست به نام مادر جوینه (ترخون و ریحون) که خورش غذای ماست. پادشاه گفت: ای دختر شاد باش و خواستۀ خویش را بیان کن. دختر گفت در سرزمین ما رودی است که هرهز (رودخانه هراز امروزی) نام دارد. خوب است به دستور پادشاه کنار آن رود شهری ساخته شود که آن را به نام من بگذارند. شاه دستور داد معماران رفتند و در آنجا شهری ساختند. نام اصلی جایی که خواستند شهر بسازند پای دشت بود، ولی چون فرستادن آب رودخانه به آنجا به دلیل بلندی نشدنی بود، به دستور دختر جای دیگر را برای این کار برگزیدند و شهر را در جایی که مانه یا آشیانهسرا میگفتند ساختند و برای دختر چندین کاخ ساختند و پیرامون آن را خندق کندند تا در برابر دشمن آسیبپذیر نباشد و این شهر را به نام دختر که اسمش آمُــله بود نامیدند. با گذشت زمان آمله، آمل گردید.
- ابن اسفندیار یکی از تاریخنگاران مینویسد که: آمُل در واژه تبری به معنی آموش میباشد. ابن اسفندیار در تاریخ خود نوشته که معنای آمل، آموش است و در تبری آموش به معنی مرگ مبادا بود. چون آمل در منطقه ای سرسبز و جنگلی و خوش آب و هوا و پر از گلهای رنگارنگ ساخته شد آن را آمل یعنی (ترا هرگز مرگ مباد) نامیدند، از این روی نام با مسمّایی گردید.