بنی اسرائیل فرزندان یعقوب پیامبر (ع) هستند که پیامبر آنان حضرت موسی (ع) است. آنان از حضرت موسی معجزه می­خواستند. بنی اسرائیل زیر ستم فرعون بودند و در داستان گریز آنان از رود نیل پس از رهایی از آن آن گرفتاری بزرگ به پیامبرشان گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نـمی­آوریم، مگر آنکه توان خداوندی را در این بیابان به گونۀ دیگری به ما نشان دهی.» پس فرمان خدا بر ابر فرود شد که بر آن مردم سایبانی کند و تـمام مدّتی را که در آن بیابان به سر می برند برای آنها خوردنی فرستاد.

پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی چوبدستی خود را به فرمان خدا به سنگی زد و از آن دوازده چشمه جوشید که  قبیله­های  دوازده­گانۀ بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.

بنی اسرائیل به آن همه نعمت­ها بسنده نکردند و خشنود نشدند و ایراد گرفتند که: یکرنگ و یکنواخت بودن این خوراک با سرشت ما سازگار نیست. به خوراک دگری نیاز داریم. به خدایت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد.

در این میانه جوانی از بنی اسرائیل کشته شد و بر سر یافتن کُشندۀ او هنگامه به پا شد. حضرت موسی گفت: «خدای می­فرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر پیکر کشته شده بزنید، کشته  به زبان می­آید و کُشنده  را می­شناساند.»

بنی اسرائیل گفتند: «از خدا بپرس که چگونه گاوی را بکشیم؟»

پیام آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده.

سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد ناب باشد. باز هم ایراد گرفتند که این نام و نشانی بسنده نیست و خدای تو باید ویژگی­های دیگری از  این گاو بدهد. حضرت موسی (ع) از آن همه ایراد و بهانه به ستوه آمد و باز  به کوه طور رفت، پیام آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی، برای کشاورزی استفاده نکرده باشند و کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.

بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدّت­ها جستن و پرس­و­جو یافتند و از صاحبش به بهای گزافی خریداری کرده سر بریدند و سرانجام کُشندۀ آن جوان را به روشی که نوشته شد یافتند.

از آن پس این داستان زبانزد مردمان شد و «ایراد بنی اسرائیلی» نام گرفت.